سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

اولین راه رفتن مستقل

پسر شیرین من مبارکت باشه اولین گام های زندگیت. الهی همیشه در زندگی قدمهات استوار باشه، الهی هرجا پا میذاری خیر و برکت جاری باشه. الهی همیشه تنت سلامت باشه قشنگ مهربون من. دورت بگردم، امشب حسابی حال دلمونو خوب کردی. تو این مدت هم با واکرت خیلی خوشگل راه می رفتی ، هم وقتی یک دستت رو میگرفتیم. امشب بابا گذاشتت سر اتاق خودشم نشست جلوت و گفت بدو بیا پسرم و شما خوشگل راه رفتی تا رسیدی بغل بابا بعدم دور زدی و دوباره برگشتی سر جای اول. خودتم انقدر ذوق زده شده بودی که دلت می خواست بازم راه بری. چند بار طول فرش و رفتی و اومدی یه جاهایی هم هول می شدی و میخوردی زمین.  با هر قدمی که بر میداشتی روحم پرمیکشید از خوشحالی. الهی شکرت...
30 تير 1397

اولین تجربه شهربازی و فالوده خوردن

بابا مسعود پیشنهاد داد که امروز بریم شهربازی. دوستش پسرش رو برده بود و به بابا گفته بود خیلی خوب بوده، عصری آماده شدیم و رفتیم به سمت الماس هروی. خیلی شلوغ بود و از هر دستگاهی یه صدایی در می اومد من که واقعا سردرد گرفته بودم. به نظرم شماهم ترسیده بودی چون خیلی خوشحال به نظر نمی رسیدی و با تعجب همه جا رو نگاه می کردی. خلاصه بعد از چند بار که ماشین بازی کردی بابا بلیط قطار گرفت و من و عزیز فریده هم باهات سوار قطار شدیم که باز بهتر از جاهای دیگه بود و دوبار هم قطار بازی کردیم. از اونجا رفتیم رستوران و کباب خوردیم و بعد هم کافی شاپ سر کوچه مون فالوده خوردیم که انقدر از مدل فالوده خوردن گل پسرم خندیدیم که بیشتر از شهربازی بهمون خ...
22 تير 1397

تعطیلات عالی

چقدر خوبه که عشقای من هر دو تیرماهی شدن. دیشب تولد غزلم بود، دختر نازنین من وارد شانزدهمین سال زندگیش شد و من از دیدنش همیشه غرق غرور و لذت میشم، غزل آینه روزهای گذشتمه که حالا پیش چشمام گذاشتن و من فرصت دارم یک بار دیگه روزهای رفتم رو ببینم و این واقعا زیباست. دیشب برای تولد آبجی غزل خونشون بودیم  و آخر شب اومدیم خونه. با بابا قرار گذاشتیم که صبح ببریمت آرایشگاه، چون آخر ماه عروسی دشتیم و باید موهاتو زودتر کوتاه می کردیم تا حسابی جا بیافته. صبح رفتیم آرایشگاه ارسی و مثل همیشه آقا نشستی و موهاتو کوتاه کردی و بعد از آرایشگاه هم به پیشنهاد بابا رفتیم رستوران و ناهار خوردیم، خونه که رسیدیم به بابا پیشنهاد دادم بره استخرتو بیاره...
18 تير 1397

تیرماه خوب

بله با تولد پسر ناز من تابستان هم شروع شد.  سفر یزد که بودیم بابا مسعود گفت خیلی دلم میخواهد با بچه ها یه مسافرت خارجی یا کیش بریم و وقتی از سفر برگشتیم عمو محمد بهش گفته بود که با عمه قرار گذاشتن که برن کیش و ماهم اگه تونستیم باهاشون بریم. بابا مسعود هم که کلی خوشحال بود که آرزوش برآورده شده و قرار شد تایمشون که مشخص شد به ما هم بگن. اما چون برنامه سفرشون رو از روز سه شنبه گذاشتن تا شنبه. بابا مسعود گفت ما نمی تونیم اون روز بریم و برای مابلیط نگیرن قرار گذاشتیم چهارشنبه بریم و جمعه هم برگردیم اما چون کنسرت الیاس (خواننده ترکیه ای) در جزیره برگزار می شد هرچه به روزهای آخر نزدیک شدیم قیمتها الکی رفت بالا که واقعا ارزششو نداش...
16 تير 1397

آموزش پایین رفتن از پله

قطعا همه ماها وقتی بچه بودیم پرتلاش و با پشتکار بودیم اما چی میشه که کم کم انگیزه و انرژیمون کم و کمتر میشه واقعا جای بحث و بررسی داره. امروز خواستی از پله آشپزخونه بری پایین بهت گفتم مامان با سر نرو باید بچرخی و اول پاهات رو بذاری زمین و بعد یک بار باهم تمرین کردیم و دیگه ول نکردی صدبار رفتی و بالا و اومدی پایین. منو یاد داستان مورچه ای که دونه میبرد به لونش انداختی. آرزو میکنم همیشه همینقدر با پشتکار باشی برای آنچه که میخوای بجنگی و دست از تلاش برنداری تا به هدفت برسی. من فدای اون دستای تپلی کوچولوی شما بشم که انقدر خوشگل رو زمین میذاری.  
15 تير 1397

آزمایشات یک سالگی

برای ویزیت ماهانه که رفتیم پیش دکتر برای پسرمون آزمایش خون و ادرار نوشت. از بیمارستان چک کردیم و مطمئن شدیم که روز جمعه هم می تونیم آزمایشات رو انجام بدیم. صبح جمعه بهت صبحانه ندادیم و سریع عازم بیمارستان شدیم. اگر بگم بدترین دقایق عمرمو سپری کردم دروغ نگفتم، پرستار گفت ببرنت اتاق نوزادان یا تو بغل خودمون بشینی گفتم نه همینجا پیش خودمون. تو بغل بابا نشستی و من هم روبه روتون ایستادم، وقتی گریه میکردی و با چشات نگام میکردی که بغلت کنم قلبم داشت از جا در میومد، آنقدر گریه کردم و خودم زدم که همه بیرون اتاق آزمایشگاه نگاه میکردن و حالشون بد شده بود. ولی حداقل خدراوشکر کردم که نمونه گیر خیلی حرفهای بود و با اولین سوزن خونتو گرفت و اذیتت ن...
15 تير 1397

سورنا خان جان موتوری

خامه عسلی مامان(به قول خاله سارا) این روزها حسابی حواسش به موتورشه که هدیه تولدش بوده. انقدر بهش علاقه پیدا کرده که اصلا سراغی از ماشینش نمیگیره. بابا مسعود اولین باری که خواستی سوار موتورت بشی بهت یاد داد که باید پاهاتو چطوری بزاری، الهی قربون هوشت برم که انقدر خوشگل سوار و پیاده میشی که انگار هزار ساله موتور سواری. الی همیشه لبت خندون باشه پسرک ناز مامان و بابا. ...
12 تير 1397

خرید روروئک

امروز بابایی ناصر اومد دنبالمون و با خاله و غزل رفتیم سمت خونه بابایی و مامانی. بابایی چند وقتی بود که در هر مکالمه تلفنی و حضوری تاکید داشت که برات روروئک بخریم. راستش استفاده از روروئک انگار در برخی کشورها ممنوع شده و از دکترت هم که پرسیدم گفت نباید خیلی استفاده بشه. خودم هم تو سایتهای مختلف دنبال علتش گشتم ولی جز اینکه باعث اختلال حرکتی میشه چیزی پیدا نکردم. البته همه کسایی که ما اطرافمون دیده بودیم از روروئک استفاده کرده بودن و تازه خیلی هم زود راه افتاده بودن و مشکلی هم نداشتن خداروشکر. برندی که وسایل سیسمونی رو خریده بودیم روروئک نداشت و ماهم به خاطر چیزهایی که شنیده بودیم ترجیح دادیم تهیه نکنیم تا به موقعش تصمیم بگیریم، خلاصه...
7 تير 1397

واکسن یک سالگی

یک ساله مامان، الهی قربونت برم. روزها چقدر سریع می گذره، انگار همین دیروز بود که برای اولین بار تو مونیتور اتاق خانم دکتر دیدمت. یه دره کوچولو بودی تو دلم، تند تند می تپیدی و حرکت میکردی. ان شالله چشم بد ازت دور باشه، 120 ساله بشی پسرم شاد باشی و موفق، آرامش وجودم. برای واکسنت مرخصی گرفتم، من از خونه راه افتادم به سمت انستیتو و بابایی و مامانی هم از خونه اومدن. ما توی مرکز بهداشت برات پرونده تشکیل نداده بودیم و به خاطر واکسن های مکمل پری ونار هم که سه دوره ای بود واکسن های عمومیت رو هم پیش دکتر خودت زدیم ولی دیگه کم کم متوجه شدیم که از دکتر و مطبش میترسی. گفتیم شاید به خاطر واکسنها باشه و چون دیگه آقا شدی و بیشتر متوجه میشی تصمیم گر...
3 تير 1397

تولد یک سالگی جان مادر

سورنای من! امروز وقتی خوابیدی و دستاتو دور گردنم حلقه کردی، عطر نفسهات، گرمای تنت حسابی حالمو خوب کرد. آرزو میکرد کاش من و تو کلی زمان داشتیم و لحظه به لحظه هامون باهم میگذشت، یه وقتایی دو دل می شم از سرکار اومدن، نمیدونم بعدهاچقدر دلم برای لحظه هایی که پیشت نبودم و گذشته و دیگه بر نمیگرده تنگ میشه. اما پسرکم وقتی من و بابا تصمیم گرفتیم که شما رو داشته باشیم باید تمام تلاشمونو برای آینده خوب تو داشته باشیم و البته در کنار همه اینها کارکردن و مفید بودن به من احساس بهتری میده تا مامان بهتری باشم. گذشته از همه اینها یکسال گذشت، سورنای من یک ساله شد. نمیتونم بگم چقدر زود گذشت وقتی به عکسات به فیلمات نگاه میکنم دلم میلرزه برای همه روزهای...
2 تير 1397